"راستي هم عجب برادري بود. يك برادر با كارهاي عجيب و غريب؛ مثل دوست هاي خجالتي. از آن ها كه صداشان در نمي آيد. داشت مي رفت مسجد. تو كوچه يك يهودي جلويش را گرفت.
گفت: من از تو طلبكارم، همين الان بايد طلبم را بدهي.
رسول الله گفت: اول اين كه از من طلبكار نيستي و همين طوري داري اين را مي گويي؛ دوم هم اين كه من پول همراهم نيست، بگذار رد شوم.
يهودي گفت: يك قدم هم نمي گذارم جلو بروي.
رسول الله گفت: درست نگاهم كن؛ تو از من طلبكار نيستي.
ولي يهودي همين طور يكي به دو مي كرد و بعد هم با حضرتش گلاويز شد. كوچه خلوت بود كسي رد نمي شد كه بيايد كمك. مردم ديدند پيامبر براي نماز نرسيد. آمدند پياش. ديدند يهودي رداي پيغمبر را لوله كرده، دور گردن حضرت پيچانده و طوري مي كشد كه پوست گردن او قرمز شده. تا آمدند كاري كنند از دور بهشان اشاره كرد كه نياييد؛ گفت: من خودم مي دانم با رفيقم چه بكنم. رفيقش؟ منظورش همين رفيقي بود كه با ردا او را مي كشاند. چشمشان افتاد در چشم هم.
يهودي گفت: بهت ايمان آوردم، با اين بزرگواري، تو بي ترديد پيغمبري"
موضوعات مرتبط: <-CategoryName- ><-CategoryName- >
برچسبها: